خاک اینجا آرام است و متین، اما این خاکها و این زمین به ریگها و سنگهای دشت کربلا نمی رسند، سرخی شقایق زیباست اما نه به زیبایی غروب خورشید . آسمان آبی است و کبود، اما نه به کبودی رخسار رقیه. گریه کن! گریه کن! شاید در دریای چشمانت بتوانی پرستوی پرسوخته ای را در امواج متلاطم و خروشانی که همچون شلاقی بر بدن او فرود می آید ببینی .
قصه ی تو، قصه ی امروز و فردا نبود . قصه ی تو، غصه ی بزرگی بود . قصه ی تو قصه ی مرگ بود . قصه ی تو، قصه ی جدایی از دریای عشق بود .
نیلوفر کبودم! تو را پرپر کردند به جرم عشق با خورشید . تو را از ساقه جدا کردند به جرم بودن در گلستان عشق، به یاد دارم اشکهای بی صبرانه ات را که چون شبنمی از گوشه ی چشمانت سرازیر می شدند وروی گلبرگهایت می غلتیدند . طوفانهای وحشی با هر شلاقشان نقشی خونین بر ساقه ات می کشیدند . اما تو با آن همه ظرافتت دم بر نیاوردی و همه ی آن زخمها را به امید دیدار نوری از خورشید به جان می خریدی .
تو، ای نیلوفر کبودم! تو که باید در آن ریگهای گداخته با زنجیرهای آهنین به هر سو کشیده می شدی .
با من سخن بگو، ای ناز دردانه ی خورشید . ای گل سرسبد گلستان عشق . . . بگو که برگهایت را جدا کردند و نقشی کبود بر گلبرگهایت به یادگار گذاشتند .